اندکی صبر سحر نزدیک است

ساخت وبلاگ
آخرین روز بهمن سال 1400 داره به پایان می‌رسه. سال عجیب و سختی رو گذروندم و از این سال، فقط یک ماه دیگه باقی مونده. هنوز غم رفتن ناگهانی بابا، همۀ وجودم رو با فشار زیاد و بی‌رحمی فراوان مچاله می‌کنه. اونقدر که گاهی حس می‌کنم زیر سنگینی این فشار، دووم و طاقت نمیارم. دیشب کلی با خدا حرف زدم و این یک سال رو باهاش مرور کردم و کلی در سکوت شب با هق‌هق و به آرامی گریستم. امروز هم روز عجیبی بود. هم انگار خدا از صبح چندین نشونه برام فرستاد، و هم انگار با شنیدن خبری، دوباره امتحان شدم و ساعاتی رو به غصه خوردن گذروندم. ولی بعدش به خودم مسلط شدم، به ذکرهای پاکسازی ادامه دادم و به خودم قول دادم تغییر کنم. چون خودش گفت: إن الله لا یغیّر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم.فردا اول اسفنده. دورۀ تحول جدید زندگی‌ام از فردا آغاز می‌شه. از هفتۀ دیگه هم کلاس‌های ورزشی که ثبت‌نام کردم شروع میشه.همینجا به خودم قول می‌دم و بر سر این عهد و پیمان می‌مونم که تغییر کنم. تغییری که مدتی‌ست به تدریج آغاز شده و از فردا وارد مرحلۀ جدی‌تری میشه.ربّ أنّي مسّني الضر وأنت أرحم الرّاحمین. نوشته شده در شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۰ساعت 20:9 توسط نورا| اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 132 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 8:40

پاییز از راه رسیده، روزها کوتاه شده و مثل همیشه عصرهای پاییزی دلم می‌گیرد. حدود ده روز پیش بابا را به خاک سپردیم. هنوز رفتنش را باور نکرده‌ام. با رفتن او و حس سنگین جای خالیش، غروب‌های پاییز دلگیرتر است. با اینکه سرم را گرم می‌کنم و بیکار نیستم و حتی گاهی وقت کم می‌آورم، حس می‌کنم زندگی‌ام در جایی حوالی همین روزها متوقف شده و دیگر جلو نمی‌رود. بغضی که گه گاه گلویم را می‌فشارد آزار دهنده است و نمی‌توانم آن را تخلیه کنم. می‌دانم حتی اگر بدترین اتفاق‌های ممکن دنیا هم برایم بیفتد، فردا صبح باز هم خورشید مثل همیشه طلوع خواهد کرد و زندگی به جریان خود ادامه می‌دهد. پس این چه سکون روحی‌ست که سراغم آمده؟ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۹ساعت 20:6 توسط نورا| اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 122 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 1:09

چهارمین شش ماه هم داره به پایانش می‌رسه و دیگه تقریباً شمارش معکوس شروع شده. امسال آمی هم با دوستش نون اینجاست و از چند روز قبل برای سمیناری به بلوا رفته و فکر کنم تا چند ساعت دیگه برگرده. دوست داشتم کار تز بیشتر و بهتر جلو رفته بود تا با دست پرتری برگردم. مدتیه که مشغول سر و کله زدن با رسالۀ اص.فهانی هستم که گاهی فهمیدنش سخت میشه و نسبت بهش دلسرد می‌شم.هر س اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 112 تاريخ : يکشنبه 16 ارديبهشت 1397 ساعت: 15:17

دکتر رفت. مثل هر سال. مثل هر سال که مدتی میاد و هست و بعد هم میره. اون میره، من می‌مونم. و مثل هر سال غصۀ دور شدن و دلتنگی و جدایی افتاده به جونم. کاش امروز نمی‌اومدم دانشگاه تا جای خالیش روی صندلی کنارم جلو چشمام نباشه. دیروز در راه برگشت از دانشگاه، ازش تشکر کردم به خاطر زحماتی که این مدت برام کشید. بهش گفتم فکر کنم بیشتر از اینکه حضورش برای الف و جلسۀ دفاعش مفید بود، برای من مفیدتر بود. ازش عذرخواهی کردم که گاهی در قبال پیشنهاداتش برای تکمیل کارم، غر می‌زنم و به قول خودش شلوغ می‌کنم و در عوض اون همیشه این جور مواقع از خودش صبر نشون میده. بهش گفتم امیدوارم نتیجۀ کارم اونقدر رضایت‌بخش باشه تا ذرۀ خیلی خیلی کوچیکی از زحماتش رو جبران کنه... و او هم شنوندۀ خوبی برای حرف‌های دلم بود و من رو به ادامۀ کار امیدوار کرد. حالا، با وجود اینکه خیلی کار دارم و لازمه که بچسبم به کارها و خودم رو برای کنفرانس آخر این ماه آماده کنم، ولی اصلاً دل و دماغش رو ندارم و حس تنهایی اذیتم می‌کنه. هر چی می‌خوام با دلم کنار بیام و بهش بگم خیلی سریع این چند ماه می‌گذره و دوباره می‌تونی ببینیش، ولی انگار این حرفا به گوشش نمیره و به هر بهانه‌ای خاطرات این مدت رو جلو چشمام میاره و احساس هم‌ذات پنداری با شاعر «بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم» می‌کنه! باید بهش بی‌محلی کنم و خودم رو با فکر کارهای خودم مشغو اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 102 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 19:41

کم کم دارم تو خونۀ جدید جا می‌افتم. امروز طبقات یخچال آشپزخونه رو بیرون آوردم و همشون رو شستم تا یکم به دلم بشینه و بتونم ازش استفاده کنم. حالا قدر رسم خونه‌تکونی ما ایرانیا رو بیشتر می‌دونم. این خارجیا اصلاً انگار کاری به تمیز بودن وسایلشون ندارن و براشون اهمیتی نداره. همین که کف خونه رو یه جارو بزنن و در نهایت با طی و زمین شور، به روش ماسمالیزاسیون زمین رو خیس کنن، براشون کافیه. صاحبخونۀ جدیدم که یه خانم ویتنامیه رو تا حالا ندیدم. اما از مجسمه‌های بودایی که گوشه و کنار خونه چیده، حدس می‌زنم که باید بودایی باشه. جور شدن این خونه هم از الطاف بزرگ خدا بود برام. امکانات خوب، اجارۀ مناسب، کنار نون و آقای میم بودن و از همه مهم‌تر منطقۀ سرسبز و خوشکل سو که هرچی بیشتر کشفش می‌کنم، بیشتر عاشقش می‌شم. فقط حیف که این فرا.نسوی‌ها اینقدر اهل صرفه‌جویین و تا به مرحلۀ قندیل بستن نرسند، حاضر نیستند سیستم گرمایش خونه‌هاشون رو راه بندازن. خلاصه اینه که در حال حاضر، راقم این سطور در حالی که چند تا لباس بافتنی پوشیده و زیر پتویی چمباتمه زده، در حال نگارش است! بدین ترتیب استارت شش ماه اول سال چهارم هم زده شد. خدایا شکرت. امسال خیلی جدی‌تر باید کار کنم. حدود دو ماه دیگه الف از تزش دفاع می‌کنه و ظاهراً این روزها سخت مشغول کاره و به نظر میرسه دغدغۀ هیئت ژوری دفاعش رو داره که ممکنه استاد عزیز من هم بینشو اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 126 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 12:20

هفتۀ پیش الف که یک جوون خوشکل و خوش قیافۀ فرانسویه، از من دعوت کرده بود تا یه بعد از ظهر به صرف چای برم خونشون تا با همسرش ف آشنا بشم و به سؤالات و ابهامات همسرش راجع به ایرانی‌ها پاسخ بدم. امروز بعد از ظهر، راهی خونشون شدم و با اینکه با عجله حاضر شدم و نگران بودم دیر برسم و وجهۀ ایرانی‌ها رو خراب کنم، اما کاملاً به موقع رسیدم. خونشون طبقۀ هشتم یه ساختمون قدیمی بازسازی شدۀ فرانسوی و تو یه محلۀ اصیل فرانسوی نشین بود که از اتاق نشیمنشون هم دید زیبایی به بولوار مو.ن پغنس و کلاً شهر پا.ریس داشت. آسانسور ساختمون یه اتاقک قدیمی کوچیک چوبی و بامزه بود. وقتی رسیدم طبقۀ هشتم و در آسانسور رو باز کردم، الف در خونشون رو باز گذاشته بود و با لبخند خاص ژوکوند مانندش من رو به داخل خونه دعوت کرد. متوجه شدم که همسرش خونه نیست، و خلاصه برای چند لحظۀ کوتاه نگرانی‌های یه دختر ایرانی که در انواع و اقسام محدودیت‌ها و نگرانی‌ها بزرگ شده اومد سراغم! اما سعی کردم فوری این نگرانی‌ها رو دور بریزم، چون هم خودم رو می‌شناختم، هم به الف اعتماد داشتم. برام توضیح داد که همسرش ف، رفته پیش مادرش که مریض احواله و به زودی برمی‌گرده. فوری هم شمارۀ همسرش رو گرفت و براش توضیح داد که من رسیدم. جعبۀ قطابی که دو هفتۀ پیش از ایران آورده بودم رو بهش دادم و با لبخند رضایت‌بخشی ازم گرفت و تشکر کرد. به تدریج چشمم به اجزا و وسایل اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 142 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 12:20

تو قطار ت ژ و نشسته‌ام و در حال برگشت از مارسی به پار.یس هستم. یه برنامۀ 5 روزه مربوط به کار و تحقیقات ما تو یه مرکز ریاضیات تو جنگل‌های سرسبز لو.مینی برگزار شد و در مجموع تجربۀ خیلی خوبی بود. شب اول وقتی طبق نقشۀ گوگل تو ایستگاه مربوطه از اتوبوس پیاده شدم، دیدم وسط یه جاده‌ای تو جنگل هستم، همه جا ظلمات محض و وهم برانگیز بود و فقط نور ماه و گاهی ماشین‌هایی که رد می‌شدند جاده رو روشن می‌کردند. فوری چراغ قوۀ گوشی رو روشن کردم و سعی کردم خودم رو تو نقشۀ گوگل ردیابی کنم که متأسفانه اینترنت گوشیم ضعیف بود و موقعیت دقیقی از اطرافم نشون نمی‌داد. همون موقع سایۀ یک عابر رو دیدم و از فرصت استفاده کردم و صداش زدم. یک پسر جوون بود که اومد سمتم و ازم خواست باهاش انگلیسی صحبت کنم. نقشه‌ای که پرینت گرفته بودم رو نشونش دادم و پرسیدم اون مرکز رو می‌شناسه یا نه. اونجا رو نمی‌شناخت، ولی گفت می‌تونه همراهم بیاد تا با هم پیداش کنیم. شاید حدود یک ساعت تو تاریکی جنگل و روشنایی بعضی ساختمون‌ها گشتیم و با هم حرف زدیم و چند بار هم با شماره‌ای که داشتم تماس گرفتم تا بالاخره تو یکی از ساختمون‌های معروف اون منطقه با همون آقایی که چند بار باهاش تماس گرفتم قرار گذاشتم و اومد دنبالم و من رو به مرکز مشایعت کرد. از پسر انگلیسی زبان که باز هم داشت من رو مشایعت می‌کرد، تشکر کردم و ازمون جدا شد و رفت. از قبل کمی نگران اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 104 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 12:20

حال خوب این لحظه‌هایم را خریدارم تا در مواقع نیاز به خودم تزریق کنم. دیدار بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین استاد و راهنمای زندگی که هر موقع ندای اومدنش به این سوری مرزها میرسه، از روزها قبل ذوق و شوق دیدارش، وجودم رو پر می‌کنه و با انتظاری شیرین سرگرم روزشماری میشم و وقتی روز موعود فرا می‌رسه، لحظه‌شماری‌های شیرین هم شروع می‌شوند. از صبح شمارۀ پرواز مورد نظر رو از روی بلیطی که کپی آن در میل باکسم موجود بود، پیگیری می‌کردم و وقتی  ظهر، قبل از خروج از خونه، از به زمین رسیدن هواپیما مطمئن شدم، قندی در دلم آب شد. از خونه که خارج شدم، با خودم فکر می‌کردم چه حس خوبیه که آسمونی رو نگاه کنی که می‌دونی زیر همین آسمون یکی از عزیزترین‌های زندگیت هم هست. بعد از ظهر که به دانشگاه رسیدم، حضورش را در فضای مجازی بررسی کردم و متوجه شدم هنوز به مقصد نرسیده. تا اینکه بعد از یک ساعت از به مقصد رسیدنش مطمئن شدم و کمی وسوسه شدم که بهش پیغام بدم و جویای احوالش شوم، اما سعی کردم خودداری کنم. تا اینکه خودش پیغام داد و  خبر رسیدنش را به من داد. قرار شد کمی استراحت کند و عصر، قبل از رفتن به خانه، به هتل که نزدیک دانشگاه است بروم و او را در لابی ملاقات کنم. قرار شد تز الف هم همراهم ببرم و بهش تحویل دهم. امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره. خدا جونم... متشکرم. اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 112 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 12:20

یک دورۀ دیگه از زندگی هم رو به اتمامه. اقامت موقت در خونۀ مامان بزرگ به آخراش نزدیک میشه و به احتمال زیاد فردا شب این موقع خونۀ خودمون هستم. حس روزهایی در پاریس سراغم اومده که به همۀ وسایل دور و برم نگاه می‌کردم و مجبور بودم به زودی جمع و جورشون کنم و خودم رو برای اسباب کشی آماده کنم. ولی می‌دونم باز هم خدا کمک می‌کنه و إن شاءالله فردا سریع همه چیز جمع میشه. دیروز به شدت حس اضطراب و نگرانی سراغ ما اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 140 تاريخ : دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت: 10:51

نوزده سال از اون روز سخت و پر درد و رنج می‌گذره... نوزده سال... نوزده سال پیش، چنین روزی، وقتی خونمون داشت یواش یواش شلوغ می‌شد و حتی آدم‌های غریبه‌تر هم می‌اومدن که در کنار ما باشن... من تازه خبر رفتنش رو شنیده بودم، اما آمی هنوز نه... آمی که با نون کوچیکه و نو اندکی صبر سحر نزدیک است...ادامه مطلب
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 99 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 16:35