روزها به دنبال هم میان و میرن و کم کم مدت اقامتم در ایران به آخرش نزدیک میشه. دوست دارم سرعت کارهام بره بالا، ولی نمیدونم چطوری بجنبم. روزهای گرم تابستون و روزههای ماه مبارک هم مزید بر علت بی حوصلگی و کم بودن بازدهی کارها.
دیروز همش چند ساعت رفتم از خونه بیرون، ولی به خاطر خستگی و تشنگی زیاد، همۀ روزم به استراحت گذشت و تقریباً هیچ تُکی به پایان نامه و زبان عجوزهای (به قول میم بزرگه) نزدم.
کم کم جناب دکتر میم هم از سفر پا.ر.یس برمیگرده و باید برم زیارت! اون وقته که ممکنه بگه این همه مدت فقط کارت همینقدر جلو رفته؟!
این وسط حس عذاب وجدان هم بدجوری میفته به جون آدم. حس اینکه از نعمتهایی که خدا در اختیارم قرار داده، خوب استفاده نمیکنم و وقتم رو هدر میدم و شکرگزار این همه لطفی که تا اینجای زندگیم بهم کرده نیستم.
گاهی فکر میکنم چیزی که تو زندگیم بیشتر از هرچی باعث خوشحالی و آرامشم میشه، اینه که یه وقتایی میتونم به کسی کمکی کنم و گره هرچند کوچیکی تو کارهاش رو باز کنم. ولی بعد با خودم میگم ای کاش همینقدر که فکر زودتر راه انداختن کار بقیه هستم، یکم هم فکر جلو بردن کارهای خودم بودم.
خدایا... مثل همیشه امیدم به فضل و کرم و استعانت خودته. امیدم رو ناامید نکن...
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : این روزهای من,این روزهای من داریوش,این روزهای من در کانادا,اين روزهاي من,دنیای این روزهای من,ماجراهای این روزهای من,حال این روزهای من,دنیای این روزهای من داریوش,دنیای این روزای من در کانادا,دنياي اين روزهاي من, نویسنده : forerunnera بازدید : 129