به عکست خیره شدهام. مثل خیلی شبهای دیگه ناخودآگاه روی تخت من – که البته این روزها دیگر مال من نیست – خوابیدهای و پیداست که روز خسته کنندهای رو در مدرسه و بعد در خونه و با درس و مشقت گذروندهای. این روزها همینطور بی هیچ توقفی رشد میکنی و بزرگ میشی و به قول معروف شکل و شمایل مرد شدن به خود میگیری. یک زمانی، روزهای نه چندان دور، سر به سرت میذاشتم و میگفتم تو نباید هیچ وقت سبیل در بیاری و همیشه تو به این حرف من میخندیدی. به عکست که خیره میشم، میبینم جلوی قانون طبیعت رو نمیشه گرفت. حالا تو هر روز دور از چشمان من بزرگ میشی و من در این شهر غریب، غصۀ دور بودن از تو و میم بزرگ رو میخورم که نمیتونم شاهد این روزهای شما دو تا باشم.
میم بزرگ بهم دلداری میده که اشکالی نداره و 5 ماه دیگه تمومه و باز برای مدتی بر میگردی. میم بزرگ خبر نداره که با هر بار رفت و برگشتم، قسمتی از دنیای دوست داشتنی کودکانۀ شما دو تا رو برای همیشه از دست میدم. میم نازنینم نمیدونه که از دست دادن لحظات گوش کردن به شیرین زبونی شما دو تا و سر به سرگذاشتن باهاتون چقدر برای من دردناکه.
اما چه میشود کرد؟ گاه هرچه میکنی، میبینی تنها راه حل دل بریدن است و کوچ کردن به سوییست که عقل فرمان میدهد.
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 91