دکتر رفت. مثل هر سال. مثل هر سال که مدتی میاد و هست و بعد هم میره. اون میره، من میمونم. و مثل هر سال غصۀ دور شدن و دلتنگی و جدایی افتاده به جونم. کاش امروز نمیاومدم دانشگاه تا جای خالیش روی صندلی کنارم جلو چشمام نباشه. دیروز در راه برگشت از دانشگاه، ازش تشکر کردم به خاطر زحماتی که این مدت برام کشید. بهش گفتم فکر کنم بیشتر از اینکه حضورش برای الف و جلسۀ دفاعش مفید بود، برای من مفیدتر بود. ازش عذرخواهی کردم که گاهی در قبال پیشنهاداتش برای تکمیل کارم، غر میزنم و به قول خودش شلوغ میکنم و در عوض اون همیشه این جور مواقع از خودش صبر نشون میده. بهش گفتم امیدوارم نتیجۀ کارم اونقدر رضایتبخش باشه تا ذرۀ خیلی خیلی کوچیکی از زحماتش رو جبران کنه... و او هم شنوندۀ خوبی برای حرفهای دلم بود و من رو به ادامۀ کار امیدوار کرد.
حالا، با وجود اینکه خیلی کار دارم و لازمه که بچسبم به کارها و خودم رو برای کنفرانس آخر این ماه آماده کنم، ولی اصلاً دل و دماغش رو ندارم و حس تنهایی اذیتم میکنه. هر چی میخوام با دلم کنار بیام و بهش بگم خیلی سریع این چند ماه میگذره و دوباره میتونی ببینیش، ولی انگار این حرفا به گوشش نمیره و به هر بهانهای خاطرات این مدت رو جلو چشمام میاره و احساس همذات پنداری با شاعر «بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم» میکنه! باید بهش بیمحلی کنم و خودم رو با فکر کارهای خودم مشغول کنم. بالاخره چند روز که بگذره، دلم هم کمکم باور میکنه که باید به روال زندگی سابق برگرده و این رسم زندگیه. اینکه نباید وابستۀ کسی بشیم. چون هر چقدر هم در کنار کسی حس خوبی داشته باشیم، باید بدونیم هیچ چیز تو این دنیا پایدار نیست. امیدوارم صحیح و سلامت به مقصد برسه و همیشه لطف خداوند شامل حالش باشه.
خدایا... در این ایام که لازمه از فرصتهام به بهترین شکل استفاده کنم، کمکم کن. دوست دارم همیشه حس کنم، دستم در دستان توست و همیشه در کنار منی.
خدایا... بابت همه چیز متشکرم.
نوشته شده در جمعه پانزدهم دی ۱۳۹۶ساعت 15:56 توسط نورا|
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 105