یک دورۀ دیگه از زندگی هم رو به اتمامه. اقامت موقت در خونۀ مامان بزرگ به آخراش نزدیک میشه و به احتمال زیاد فردا شب این موقع خونۀ خودمون هستم. حس روزهایی در پاریس سراغم اومده که به همۀ وسایل دور و برم نگاه میکردم و مجبور بودم به زودی جمع و جورشون کنم و خودم رو برای اسباب کشی آماده کنم. ولی میدونم باز هم خدا کمک میکنه و إن شاءالله فردا سریع همه چیز جمع میشه.
دیروز به شدت حس اضطراب و نگرانی سراغ مامان بزرگ اومده بود و براش خیلی سخت بود که من بخوام از پیشش برم و یه آدم غریبه در نقش پرستار تو خونهش باهاش زندگی کنه و به اموراتش رسیدگی کنه. دیروز مامان بزرگ که یه عمر ازش مهربونی دیده بودیم، خیلی با پرستار جدید، که به نظر میرسه آدم خوبی باشه، بداخلاقی کرد. امروز اما روحیهش بهتر بود و مخصوصاً با ناهار خوشمزهای که ظهر خورد، انگار یکم خیالش راحت شد.
این دوره از زندگی هم به دوران فراموش نشدنی زندگیم پیوست. چه روزهای سختی که تنهایی باید مریضداری و مهمونداری میکردم و با حافظۀ ضعیف مامان بزرگ، که گاهی حتی من رو هم به سختی به یاد میآورد، مدارا میکردم. چه شبهایی که تا صبح کنار تختش میخوابیدم و 5-6 بار بیدار میشدم تا برای رفتن به دستشویی کمکش کنم. صبحها سینی صبحانه رو کنار تختش میبردم و لقمههای نون و پنیر و گردو رو دستش میدادم. خیلی شبها سوپ بلدرچین درست میکردم تا زودتر جون بگیره و ... و قبل از همۀ اینها چه ماه رمضون فراموش نشدنی و سختی گذروندیم. شبهایی که داییها هم اینجا بودند و لازم بود برای سحر تدارک ببینم. روزهایی که با زبون روزه، به کارهای شخصی یک سالمند ناتوان میرسیدم تا تمیز بمونه و ...
دقایقی که میخواستم به حموم برم و نگران این بودم که نکنه تو این لحظات مامان بزرگ بیدار شه و بخواد تو خونه بدون عصا و واکر راه بیفته. روزهایی که لازم بود برای خرید یا کارهای بیرون از خونۀ خودم از خونه خارج شم و این امر مقدور نبود و احساس اسارت میومد سراغم. لحظاتی که بهم فشار میومد و تردید و دودلی میومد سراغم که شاید از اول تصمیم درستی نگرفتم و حالا هم باید همه چیز رو رها کنم و ... اما روزهای اخیر، قبل از اومدن پرستار جدید، حس میکردم میخوام بچهم رو بسپارم دست یه آدم غریبه و خودم برم یه جای دور. این فکر و خیالها باعث میشد بغض کنم و اشک تو چشام جمع شه. خدا رو شکر که پرستار جدید کمی خیالم رو راحت کرده.
اما تمام این مدت، با تحولات اخیری که سعی کردم تو خودم ایجاد کنم و حسم رو خوب نگه دارم و به عبارتی صبر کنم، حضور خدا رو پررنگتر از همیشه در کنارم حس میکردم. حس میکنم این دوره، به لطف آشنایی با یک فضای مجازی، یکی از نقاط عطف زندگیم بود که باعث شد خیلی رشد کنم، ذهنم بزرگتر شه، تفاوت صبر و تحمل رو بفهمم، در لحظات تنهایی و فکر کردن به زندگی و گذشتۀ مامان بزرگ، آیندۀ زیباتری برای خودم ترسیم کنم. اهداف و خواستههای بزرگتری داشته باشم و خودم رو خیلی عظیمتر نگاه کنم.
به زودی مرحلۀ بعدی زندگی هم شروع میشه. بازگشت به وطن دومم، پا.ریس. هرچند هنوز محل دقیق زندگیم در ابهامه و این نامعلومی و بلاتکلیفی برام آزاردهندست، اما میدونم باید توکلم به خدا باشه. فرق این توکل با توکلهای قبلی در اینه که این بار میخوام آزمایش کنم و احساساتم رو خوب نگه دارم و اجازۀ ورود ترس و نگرانی رو به خودم ندم. بدونم خدا همون شرایطی که خودم دوست دارم رو به بهترین شکل برام آماده میکنه.
أفوض أمری إلی الله...
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:52 توسط نورا|
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 143