در محل کارم، بخشی که امروز به دلیل بین تعطیلی بودن فقط من حضور دارم، تنها نشستهام و با مقالۀ ضعیف مؤلف کارنابلدی دست و پنجه نرم میکنم. این ذهن پرهیاهو چرا خاموش نمیشه؟ چرا تمرینات مدیتیشن رو جدیتر انجام نمیدم؟
از صبح صدای آهنگ سریال قدیمی «در خانه» تو گوشم زمزمه میشه و با گرمای این روزهای تابستون، حس و حال روزهای تابستون اواخر دهۀ شصت، زمانی که مدارس تعطیل میشد و میرفتیم شاهرود، خونۀ مامانبزرگ، تو محلۀ دنج و قدیمی شهنما رو برام تداعی میکنه. انگار آهنگ این سریال با صبحانههای خونۀ مامانبزرگ که حتماً مربای خونگی و نونقندی شاهرودی هم از اجزای جدانشدنیش بود عجین شده. زمانی که در بالکن باز بود و هوای خنک صبحگاهی میاومد داخل، گاهی مگسها و زنبورهای حیاط هم با وجود توری حفاظ خودشون رو مهمون میکردند و بالای کاسۀ مربا در هوا میرقصیدند.
اون روزها هنوز مامان زنده و سرپا بود، مامانبزرگ و بابابزرگ هر دو هنوز بودند و جوون بودند، بابا بود، حسین و الف بودند. شبها گاهی دور هم سریال «ارتش سری» تماشا میکردیم که یادمه بعضی صحنههاش چقدر برام اضطرابآور بود و تا مدتها درگیرم میکرد. الف تازه زبون باز کرده بود و یاد گرفته بود شعر بخونه. اون روزها تعطیل بودیم، دغدغۀ خاصی نداشتیم. انگار ز غوغای جهان فارغ بودیم. حالا اما اون آدمها دیگه نیستند. یا جسمشون زیر خاکه، یا رفتند اون سر دنیا. و من؟ فکر کنم من خستهام. از دویدنها و نرسیدنها. از پوچیای که گاهی درگیرم میکنه. از بیاعتمادی به آدمها و دنیا. از تنهایی... از شنیده و دیده نشدن... از کمخوابیها... از این لایف استایل فشردۀ شامل کار و مجله و ترجمه و سمینار و ورزش و خرید و کلاس و جلسات تراپی و ... از دلتنگی... از...
وهل من ناصرٍ ینصرني؟
نوشته شده در چهارشنبه ششم تیر ۱۴۰۳ساعت 9:55 توسط نورا|
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 6