یک تجربۀ خوب در جنوب

ساخت وبلاگ

تو قطار ت ژ و نشسته‌ام و در حال برگشت از مارسی به پار.یس هستم. یه برنامۀ 5 روزه مربوط به کار و تحقیقات ما تو یه مرکز ریاضیات تو جنگل‌های سرسبز لو.مینی برگزار شد و در مجموع تجربۀ خیلی خوبی بود. شب اول وقتی طبق نقشۀ گوگل تو ایستگاه مربوطه از اتوبوس پیاده شدم، دیدم وسط یه جاده‌ای تو جنگل هستم، همه جا ظلمات محض و وهم برانگیز بود و فقط نور ماه و گاهی ماشین‌هایی که رد می‌شدند جاده رو روشن می‌کردند. فوری چراغ قوۀ گوشی رو روشن کردم و سعی کردم خودم رو تو نقشۀ گوگل ردیابی کنم که متأسفانه اینترنت گوشیم ضعیف بود و موقعیت دقیقی از اطرافم نشون نمی‌داد. همون موقع سایۀ یک عابر رو دیدم و از فرصت استفاده کردم و صداش زدم. یک پسر جوون بود که اومد سمتم و ازم خواست باهاش انگلیسی صحبت کنم. نقشه‌ای که پرینت گرفته بودم رو نشونش دادم و پرسیدم اون مرکز رو می‌شناسه یا نه. اونجا رو نمی‌شناخت، ولی گفت می‌تونه همراهم بیاد تا با هم پیداش کنیم. شاید حدود یک ساعت تو تاریکی جنگل و روشنایی بعضی ساختمون‌ها گشتیم و با هم حرف زدیم و چند بار هم با شماره‌ای که داشتم تماس گرفتم تا بالاخره تو یکی از ساختمون‌های معروف اون منطقه با همون آقایی که چند بار باهاش تماس گرفتم قرار گذاشتم و اومد دنبالم و من رو به مرکز مشایعت کرد. از پسر انگلیسی زبان که باز هم داشت من رو مشایعت می‌کرد، تشکر کردم و ازمون جدا شد و رفت.

از قبل کمی نگران اتاقی بودم که قرار بود توش مستقر باشم. خدا رو شکر اتاق خوب و مجهزی داشتم و از همه بهتر اینکه تمام این مدت تو اون اتاق دو نفره تنها بودم. برنامه شامل سه موضوع جداگانه و در عین حال مرتبط به هم بود که هر موضوع از دو جلسۀ آموزشی تشکیل می‌شد و بعد از اون سه کارگاه داشت. البته کارگاه‌های هر یک از سه موضوع به موازات هم و در سه مکان جداگانه برگزار می‌شد که باید براساس علاقه یکیش رو انتخاب می‌کردیم. جناب د.یغکتو.غ سه روز اول حضور داشت و برگزاری یکی از کلاس‌های آموزشی و یکی از کارگاه‌های روز دوم به عهدۀ او بود. قرار بود یکی از کارگاه‌ها توسط الف، یکی از استادهای جوون و محبوب و فعال و خوش برخورد و متشخص گروه، با همکاری یکی از دوستانش برگزار شه، که حدود 10 روز قبل از برگزاری کارگاه، برنامۀ دوستش برای اومدن به لو.مینی لغو شد و الف موند و حوضش. به همین خاطر الف تصمیم گرفت برنامه‌ش رو تغییر بده و به یکی از دانشجوهاش به اسم نیکلا پیشنهاد کرد تا راجع به موضوعی که قبلاً روش کار کرده بودند صحبت کنند و به نحوی کارگاه رو برگزار کنند. نیکلا هم پیشنهاد کرد تا من هم قسمت کوچکی از کار رو به عهده بگیرم و اینگونه بود که اسم من هم وارد برگزارکنندگان شد و مجبور شدم در مدت کوتاهی مطالبی رو جمع کنم و به صورت موجز و مختصر در بعدازظهر روز چهارم توضیح بدم.

هیچ وقت به اندازۀ این 5 روز، خورد و خوراکم مشابه فرانسوی‌ها نشده بود. از پیش غذاها و غذای اصلی گرفته تا دسر و دمنوش و قهوه و میوه. اما جنبۀ مهمتر دیگۀ خوردن غذای فرانسوی در فرا.نسه اینه که مجبوری به سبک خودشون زمان زیادی رو پای میز باشی و دائم در حال صحبت کردن و نظر دادن راجع به مسائل مختلف باشی. و این برای من که معمولاً اهل حرف زدن نیستم، کمی سخت و آزاردهنده بود. طوری که گاهی اطرافیانم فکر می‌کردند شاید اصلاً زبان فرا.نسوی یا ا.نگلیسی بلد نیستم و دلشون به حالم می‌سوخت و سعی می‌کردند با ایما و اشاره و خیلی واضح سر صحبت رو با من باز کنند و من هم از رفتارشون خندم می‌گرفت. این چند روز با آدم‌هایی از ملیت‌های مختلف هم صحبت شدم. از اسپانیا و ایتالیا و انگلیس گرفته تا کانادا و آمریکا و برزیل. خوبی این جور برنامه‌ها همینه که آدم با محققان مختلف در نقاط مختلف دنیا آشنا میشه و می‌تونه تا حدودی بفهمه چه فعالیت‌هایی در چه نقاطی انجام میشه.

تنها ساعات خالی برنامه، از ساعت ده و نیم صبح روز سوم بود که با وجود اینکه لازم بود برای کارگاه روز بعد خودم رو آماده کنم، دلم نیومد به دیدن کلا.نک‌های جنوب لو.مینی نرم، چون با خودم فکر کردم اگر این موقعیت رو از دست بدم، دیگه معلوم نیست کی بشه بیام این منطقه رو ببینم. و چقدر خوب شد که رفتم و دیدم، چون واقعاً زیبا بود و ارزش دیدن داشت. بیشتر مسیر رفت و برگشت، در معیت یک آقای مسن انگلیسی بودم که می‌گفت خلبان بوده و حالا داره تاریخ خلبانی و هیدرودینامیک کار می‌کنه و تو دانشگاه تدریس می‌کنه. ظاهراً اهل ورزش و مسافرت و ماجراجویی بود و تو اون مدتی که با هم بودیم، از هر دری که به فکرش رسید راجع به ایران و خودم و خانوادم ازم سؤال پرسید.

محل برگزاری این برنامه برام خیلی جالب بود. یه مرکز مجهز به کتابخونۀ بزرگ و مجهز، سالن آمفی تئاتر، خوابگاه، رستوران، کتاب‌فروشی و ... اون هم وسط جنگل و کوهستان! که خوب بدیش این بود که شب‌ها حیوونایی مثل گراز خیلی راحت جلوی ما رژه می‌رفتند و وقتی می‌خواستیم از رستوران به خوابگاه برگردیم، یا صدای پچ پچ شاخ و برگ‌ها و علف‌های دورمون رو می‌شنیدیم، یا علناً خودشون رو با چشم می‌دیدیم و دچار نگرانی و هراس می‌شدیم.

شب آخر در رستوران، یک غذای دریایی مخصوص ما.رسی تدارک دیده شده بود: شامل سوپ ماهی که ابتدا کمی پنیر رنده شده به آن اضافه می‌کردیم، بعد با تکه‌های نون تست شده و یه سس چرب و مخصوص حاوی زعفران می‌خوردیم. وقتی یک سینی بزرگ حاوی چند نوع ماهی و صدف و ... آوردند، دوباره باید همون سوپ رو با ماهی می‌خوردیم. اون شب سر میزی که نشسته بودم یک زوج آمریکایی میان‌سال هم حضور داشتند. خانم آمریکایی که استاد دانشگاه بود و در حوزۀ کاری ما فعالیت داشت و زبان فرانسوی هم نمی‌دونست، فوق‌العاده سرزنده و شاداب و شوخ‌طبع و شیطون بود. به من گفت خارج از دانشگاه هم زومبا درس میده! یک آقای فرانسوی خوش صحبت هم بغل دستم نشسته بود و از هر دری با من صحبت کرد و سؤال پرسید. از زمینۀ کاریم تا مسائل داخلی ایران و دا.عش و غذاهایی که بیشتر تو ایران خورده میشه و فعالیت‌ها و سرگرمی‌های جوونای ایرانی و ...

روز بعد هم آخرین کارگاه برگزار شد و قبل و بعد از ناهار همه یکی یکی با هم خداحافظی کردند و مرکز رو ترک کردند.

این مدت متوجه شدم مراکز و نهادهای تحقیقاتی در زمینۀ فعالیت‌های ما، به خصوص در اروپا، خیلی بیشتر از چیزی هست که از قبل می‌شناختم. و خب لازمۀ وجود این نهادها، حمایت‌های مالی از سوی دولته. چقدر اینجا به پژوهش بها داده میشه و ارتباطات خوبی بین پژوهشگران برقرار میشه. ای کاش در مملکت خودمون هم چنین فضاها و امکاناتی مهیا می‌شد.

اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 12:20