گاهی اوقات با تمام وجود آرزو میکنم که ای کاش الآن یکی رو کنارم داشتم و میتونستم باهاش چند کلمه صحبت کنم. وضعیت نون رو تو وایبر چک میکنم تا ببینم اگه در دسترسه، به بهانۀ پرسیدن اینکه سمینار دیروزش چطور گذشت، کمی باهاش صحبت کنم و ببینم فردا حوصله داره با هم بریم موزهگردی. ولی متأسفانه آنلاین نیست.
بعد با خودم فکر میکنم اگه من یه دختر بابایی بودم، یعنی اگه مثل این دخترایی بودم که روابط صمیمانهای با پدرشون داشتن و باباشون خیلی دوسشون داشت، میشد الآن زنگ بزنم به بابا تا با شنیدن صدایی که از شنیدن صدای من خوشحال شده، دلم گرم شه. براش از دغدغههای این روزهام بگم. راجع به کارهام و تزم بگم، از این بگم که نمیدونم سال دیگه میخوام چیکار کنم. باهاش مشورت کنم که واسه خرید بلیط اپن هواپیما کدوم راه رو انتخاب کنم و ... بعد اونم بهم دلگرمی و قوت قلب بده و بگه "تا منو داری غم نداشته باش. تو فقط تمرکزت رو بذار رو درس خوندن، خدا بزرگه و من هم مثل کوه پشت سرت ایستادم."
خدایا... به خاطر داشتههام شکرت
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 97