دیروز با نون رفته بودیم پرلاشز و به عبارتی زیارت اهل قبور، اون هم روز جمعه در سوز و سرمای آخر ماه دسامبر. نون به قصد زیارت مزار عمو صادق اومده بود. من مصمم بودم که سری هم به غلامحسین سا.عدی بزنم.
سوم دبیرستان بودیم که برای اولین بار تو کتاب ادبیات فارسی با نام غلامحسین سا.عدی (گوهر مراد) و داستان گاو مشدی حسن آشنا شدم. بعدها فیلم قدیمی این داستان به کارگردانی دار.یوش مهرجویی رو هم دیدم. یادمه تو قسمت تاریخ ادبیات این درس بالای صفحه، راجع به غلامحسین سا.عدی نوشته شده بود که متولد تبریز بوده و در فرانسه درگذشته. شاید اون روزها که ابعاد زندگیمون بیشتر تو همون میز و نیمکتها و درسها و امتحانها و گذر از سد کنکور خلاصه میشد، با دونستن این نکته که سا.عدی در فرانسه درگذشته، تو ذهنمون تصویری گذرا از زندگی یه ایرانی خوش نشین مهاجر به یکی از معروفترین و خوش آب و هواترین کشورهای اروپایی ترسیم میشد. تا اینکه وقتی دو سال پیش برای اولین بار به صورت اتفاقی چشمم به سنگ قبر غلامحسین سا.عدی تو قبرستان پرلاشز افتاد، نسبت به زندگیش بیشتر کنجکاو شدم و با خوندن یکی از نامههاش فهمیدم گاهی چه تصاویر نادرستی تو ذهن اکثر ما آدمها نقش میبنده. از لابهلای کلماتش تو این نامه میشه فهمید چه روزهای سختی رو تو غربت گذرونده و از اونجا که دیگه طعم غربت و دوری و سختی حتی تو خوشگلترین نقطۀ زمین هم برام غریبه نیست، حس ترحم و همدردی و شاید کمی عذاب وجدان به عنوان یه ایرانی اومد سراغم.
و اما نامه:
"عيال ناز نازي من
حال من اصلاً خوب نيست، ديگر يک ذره حوصله برايم باقي نمانده، وضع مالي خراب از يک طرف، بيخانماني از يک طرف و اينکه ديگر نميتوانم خودم را جمع و جور کنم. نااميد شدهام. اگر خودکشي نميکنم فقط به خاطر تو است… از همه چيز خستهام. بزرگترين عشق من که نوشتن است برايم مضحک شده، نميدانم چه خاکي به سر بکنم. خيليخيلي سياه شدهام. تيره و بدبخت و تيرهبخت شدهام… من بيچاره چه گناهي کرده بودم که بايد به اين روز بيفتم. من از همهچيز خستهام. … و تنها و تنها فکر غصههاي تو بود که مرا به خانه برگرداند. هيچکس حوصلهي مرا ندارد. هيچکس مرا دوست ندارد. چون حقايق را ميگويم. ديگر چند ماه است که از کسي ديناري قرض نگرفتهام. شلوارم پارهپاره است. دگمههايم ريخته، لب به غذا نميزنم. ميخواهم پاي ديواري بميرم. … به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودي الان هفت کفن پوسانده بودم. من خستهام، بيخانمانم، دربدرم، تمام مدت جگرم آتش ميگيرد. من حاضر نشدهام حتي يک کلمه فرانسه ياد بگيرم. من وطنم را ميخواهم. من زنم را ميخواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه ديگر خواهم مرد. من اگر تو نباشي خواهم مرد و شايد پيش از اينکه مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم. به دادم برس، شوهر."
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 88