دو سال پیش یه همچین روزی بود که صبح بعد از انجام دادن کارهای روزانه مثل هر روز راهی دانشگاه خلوتی شدم که اکثر کارمندها و دانشجوهاش رفته بودن تعطیلات. فکر میکنم طرفای ظهر بود که رسیدم دانشگاه و رفتم تو دفتر همیشگی خودمون و مثل همیشه لپ تاپم رو درآوردم تا مشغول به کار شم و باز هم مثل همیشه، اول از همه خواستم یه نگاهی به ایمیلهام بندازم که یهو یه پیغام غیر منتظره حسابی سورپریزم کرد. اونقدر زیاد که بغضم گرفت و چون نمیخواستم جلو فر.ناندو و نون اشکهام سرازیر شه، فوری از اتاق اومدم بیرون و به دستشویی پناه بردم و جلو آینه ایستادم و ... اشکهایی رو نگاه میکردم که یکی بعد دیگری میغلتیدند و میومدند پایین و ذهنم مشغول تجزیه و تحلیل خبر خوبی بود که دریافت کرده بودم. خبر خوب شامل یه دعوتنامه بود به سرزمین وحی.
از خیلی قبل از این ماجرا همیشه آرزو داشتم که روزی من هم بتونم میهمان این سرزمین بشم و همیشه کنجکاوی خاصی نسبت به اون تیکه از کرۀ زمین داشتم و حدود یک ماه قبل از این ماجرا، به صورت اتفاقی در سایت سفا.رت ایران یه خبر کوچیک راجع به دانشجوهای خار.ج از کشور خونده بودم و بعد از شور و مشورت با خانواده، قرار بر این شد که با توکل به خدا تو قرعهکشی ثبت نام کنم تا إن شاءالله هرچی خیر و صلاحه همون پیش بیاد... و اون روز احساس کردم بالاخره فراخونده شدم. یه جور خوشحالی همراه هیجان همراهم بود و نمیدونستم چطور باید از خدا تشکر کنم.
خلاصه سه ماه دیگۀ اقامتم اون سال با دلخوشی بزرگی همراه بود و خوشحال بودم از اینکه قرار بود وقتی برمیگردم ایران، چند روز بعد یه سفر خوب و متفاوت دیگهای رو تجربه کنم.
روزها خیلی سریع گذشتند و من برگشتم تهران و طبق برنامه عازم شدم ...
یکم برام سخته که راجع به این سفر بنویسم. این سفر رو باید تجربه کرد. الآن که از این زاویه به اون سفر نگاه و فکر میکنم، با خودم میگم که کاش با مطالعه و معرفت بیشتری راهی شده بودم. ای کاش تو اون سفر هوشیارتر بودم و قدر لحظهها رو بیشتر میدونستم و حتی یک لحظه هم اغفال نمیشدم. در هر حال تجربۀ خوبی برای من بود. همسفرهای خوب و عزیزی در کنارم بودند. هرچند که بعد سفر مجبور بودم انتقادهای تند و تیز برخی اطرافیان رو راجع به رفتن به این سفر تحمل کنم.
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 87