حدود سه هفتهای میشه که از فر.انسه برگشتم و از این سه هفته، حدود 8 روزش رو هم دور از تهران و در سرزمین غریب و در عین حال مقدسی گذروندم. چند روزی میشه که علیرغم مخالفتهای ابوی، به همون شیوهای که مدنظر خودم بود، ساکن خونۀ مامانبزرگ شدم و در حال وفق دادن خودم با شرایط جدید زندگی هستم.
چند روز پیش ملاقات کوتاهی با استاد عزیز داشتم. فکر کنم رکود کار تزم و پیشرفت نه چندان مطلوبش، باعث شد خیلی سرد و بیحوصله با من برخورد کنه. گاهی فکر میکنم میشه یه کتاب 10 جلدی از این فراز و نشیبهای تز نوشتن تألیف کنم. از بیمها و امیدهایی که موقع کار میاد سراغم، از رو غلتک افتادنها و خارج شدن از غلتکها، از برخورد راهنماهای کارم که گاهی لبخند رضایت بر لب دارند و گاهی سگرمهای بر ابرو...
متأسفانه بورسی که سه هفتۀ پیش امیدوار به دریافت اون بودم رو از دست دادم و به دلایلی نامعلوم پذیرفته نشدم. حالا به دنبال یک بو.رس دیگۀ دولتی هستم که احتمال زیادی هم برای دریافت کردنش وجود نداره. با این حال لازمه تلاشم رو بکنم و امورات رو به خدا واگذار کنم.
این روزهای خونۀ مامانبزرگ که باز هم طعم آشنای تنهایی رو حس میکنم، انواع و اقسام فکر و خیالها و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته به ذهنم هجوم میآورند و من رو یاد رمان تنهایی پر.هیاهو میاندازند. یک جور حس ناامیدی و پوچی از مرور روند زندگی و انگیزۀ نه چنان کافی برای ادامۀ اون.
لازمه با این غول بی شاخ و دم که دائم آیۀ یأس تو گوشم میخونه، بجنگم. لازمه خودم رو باانگیزه و امیدوار نگه دارم تا شاهد الطاف خداوند باشم.
خدایا... کمکم کن.
نوشته شده در چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 16:24 توسط نورا|
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 87