حدود 12 روزی میشه که ساکن خونۀ ف هستم. از اونجا که همیشه تغییر و جابهجایی مکان زندگی باعث وقفه تو کارهای علمی و به هم ریختن فعالیتهای روزمرهم میشه، به تصمیماتم چندان پایبند نبودم و به غیر از یکی دو روز اخیر که چند ساعتی رو صرف یکی از قسمتهای تز کردم، بقیهش به سریال گر.یز آ.ناتومی دیدن و پیگیری کارهای اداری و گاهی هم رفتن به دانشگاه و کتابخونه گذشت. نمیدونم هفتۀ دیگه یه همچین موقعی با آرامش و آسودگی خاطر تهران خواهم بود؟
امروز عصر به پ ایمیل زدم و از.ش پرسیدم هنوز هم لا.بو میتونه یه بلیط رفت و برگشت برای من بخره تا بتونم یه ماه دیگه یه سفر دو روزه برگردم اینجا و بالاخره این کارت پرماجرا رو بگیرم؟ چون وقتی چند هفتۀ پیش متوجه پیچیده شدن امورات من شد، خودش بهم این پیشنهاد رو داد و امیدوارم هنوز سر قولش باشه.
میم کوچیکه قراره دقیقاً همون شبی که من میرسم تهران، با دوستان و کادر مدرسهش برن اصفهان. چقدر تو خیالم از دیدنش تو فرودگاه که همراه بقیه اومده به استقبال من و اینکه در حال برگشت به خونه تو ماشین بغل دست هم بشینیم و من همش سربهسرش بذارم، و بعد وقتی شب تو خونه چمدونم رو باز میکنم و سوغاتیهاشون رو میدم و از دیدن عکسالعملشون دلم غنج بره، رویاپردازی کرده بودم... در عوض احتمالاً میم بزرگه بیاد و از اونجا که همیشه این دو تا میم در عین حال که دوری هم رو تحمل ندارن، چشم دیدن همدیگه رو هم ندارن و دائم با هم در رقابتند، میم کوچیکه ازم خواسته چمدونم رو تا وقتی از سفر اصفهان برنگشته باز نکنم، یا حداقل باز کنم اما سوغاتیهای میم بزرگه رو بهش ندم؛ میم بزرگه هم ازم خواسته وقتی رسیدم فرودگاه و خواستم از گیت رد شم، ته صف بایستم تا جزء نفرات آخر خارج شم و اینجوری دیگه مطمئن باشه که میم کوچیکه راهی سفر شده!!!
نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۶ساعت 1:43 توسط نورا|
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 88