تموم شد.
بلیطی رو که این همه برای سررسیدن تاریخش روزشماری میکردم، امروز مجبور شدم کنسل کنم و به لطف ف و پدر محترمش این کار تقریباً برام ساده شد. خدایا شکرت بابت دوستان خوبی که اینجا دارم.
حالا مونده وسایلی که هر سال میذارم پیش یکی از ایرانیان مقیم اینجا زودتر سر و سامون بدم و قراری تعیین کنم و اونها رو ببرم تا درانباری مخوف یکی از خونههای اصیل فرانسو.ی اینجا جا بدم. در مرحلۀ بعد، باز میرسیم به قسمت شیرین اسباب کشی به اون ور شهر و تحویل خونۀ فعلی و خو گرفتن به خونۀ یک دوست عزیز دیگه و مدتی اقامت در یک نقطۀ دیگۀ این کرۀ خاکی!
روزها و لحظات سختی رو میگذرونم. خیلی برای رسیدن به آخر این ماه روزشماری میکردم و فکر نمیکردم اینجوری تموم شه. باز هم خدا رو شکر که اسباب و شرایط موندنم فراهمه. حالا که مسیر زندگیم یه پیچ دیگه خورده، دوست دارم از این فرصت پیش اومده خوب استفاده کنم: تجربۀ زندگی در یک نقطۀ دیگۀ این شهر و پیش بردن کارها و اهداف از پیش تعیین شده تو این فرصت باقی مونده قبل از بازگشت به وطن. با مقولۀ دلتنگی برای میم کوچیکه و میم بزرگه هم باید یه جوری کنار بیام و باز هم باید صبر کنم. إن شاءالله خدا کمکم میکنه. وقتی چشمم میفته به سوغاتیهایی که این مدت با ذوق و شوق خریدم و الآن در گوشه و کنار اتاقم پراکندهاند، آه از نهادم بلند میشه و با خودم میگم یعنی کی ممکنه اینا به دست صاحباشون برسند؟
میدونم که این مرحله هم میگذره، مثل تمام مراحل قبلی. دوست دارم حال دلم رو خوب نگه دارم. خدایا... کمکم کن.
نوشته شده در دوشنبه هفتم فروردین ۱۳۹۶ساعت 16:3 توسط نورا|
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 111