دیروز لحظۀ تحویل سال رو در معیت جناب د.یغکتوغ به سر بردم. وقتی میخواستم وارد اتاقش بشم، متوجه شدم مشغول صحبت با موبایلشه و تا من رو دید، اشاره کرد برم تو و بشینم. تلفنش که تموم شد و با هم سلام و علیک کردیم، فوری سال نو رو بهم تبریک گفت و ازم خواست چند لحظه صبر کنم و از اتاقش رفت بیرون. بعد از لحظاتی دیدم با یه جعبه شیرینی کرمانشاهی برگشته! ظاهراً میم که میدونست اون ساعت با پ قرار ملاقات دارم، از قبل تدارک شیرینی ایرانی دیده بود و به پ سپرده بود هر موقع من اومدم بره شیرینی رو از تو کمدش برداره تا اون لحظات ملکوتی تحویل سال، در حین کار کردن، با هم شیرینی ایرانی تناول کنیم.
امروز صبح در سمیناری که تو دانشگاه سو.ربن برگزار میشد شرکت کردم. از جذابیتهای این سمینار برای من حضور جورج صاد بود که خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمش و به صحبتهاش گوش بدم. اما به خاطر کم خوابی دیشب و دمغ بودن اینکه شاید نتونم کار.ت اقامت رو تا قبل از آخر ماه تحویل بگیرم، اینقدر خسته و خواب آلود بودم که ترجیح دادم، ادامۀ سمینار رو که بعد از ظهر برگزار میشد نمونم و برم دانشگاه خودمون. قبل از اینکه به سمت دانشگاه راه بیفتم، گفتم بد نیست حالا که نزدیک مسجد پا.ریس هستم و طرفای ظهره، یه سری هم به اونجا بزنم تا هم واجبا.ت رو به جا آورده باشم، هم شاید حالا که دلم خیلی گرفته، بتونم اونجا لحظاتی رو خلوت کنم و تو فضای سرسبز و در عین حال معنوی اونجا یکم حالم بهتر شه.
این مسجد رو با وجود انتقاد زیادی که نسبت به محل نماز خانومها دارم، واقعاً دوست دارم و همیشه حس آرامش خوبی بهم میده. بعد از نماز، وقتی داشتم با بغض گلو و دل شکسته و روح خسته با خدا راز و نیاز میکردم و یه گروه 20-30 نفره از خانومهای غیر ایرانی مشغول تمرین قرائت قرآن بودند، حس سعید بودن تو اون تیکه از فیلم از کر.خه تا را.ین بهم دست داده بود که با حال زار رفته بود یه گوشه از کلیسا نشسته بود و سرفه امونش رو بریده بود و به مردمی که مشغول دعا خوندن بودند، نگاه میکرد. با وجود اینکه تا قبل از رفتن به مسجد خیلی نگران بودم، بعدش وقتی داشتم به سمت دانشگاه میرفتم، دیگه یه جورایی آروم شده بودم و با خودم میگفتم هرچی خیره پیش بیاد. راضیام به رضای خدا.
راستی گفتم سرفه، یاد هم خونهای جدید افتادم که از وقتی اومده، دائم سرفه میکنه. هم خونهای یه دختر خوشکل برزیلیه به اسم ماریا. دیروز بهش طرز درست کردن دمنوش آویشن و عسل رو یاد دادم. ظاهراً چند بار درست کرده و خورده. هر چند هنوز سرفه میکنه و من تغییر خاصی تو وضعیتش حس نکردم، خودش میگه خیلی خیلی بهتر شده.
فردا عصر قراره با دوستای ایرانی، تو برنامۀ کنسرت سین عین که سفار.ت تدارک دیده شرکت کنیم. شاید بعدش هم برم خونۀ عین و خانوادش و شب رو پیش اونها بمونم.
ممکنه فردا یا پس فردا نامۀ دعوت ادارۀ پلیس برای گرفتن کارتم برسه و تکلیف موندن و نموندنم مشخص شه.
خدایا... به امید تو.
نوشته شده در سه شنبه یکم فروردین ۱۳۹۶ساعت 22:59 توسط نورا|
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 82