نوزده سال از اون روز سخت و پر درد و رنج میگذره... نوزده سال...
نوزده سال پیش، چنین روزی، وقتی خونمون داشت یواش یواش شلوغ میشد و حتی آدمهای غریبهتر هم میاومدن که در کنار ما باشن... من تازه خبر رفتنش رو شنیده بودم، اما آمی هنوز نه... آمی که با نون کوچیکه و نون بزرگه مثل روزهای قبل مشغول بازی بود، با خوشحالی بهم گفت امروز چه خوبه... همه دارن میان خونۀ ما... نگاش کردم، یه نگاه تلخ... تو دلم آرزو میکردم ای کاش این شادی کودکانه میتونست دووم زیادی داشته باشه... هنوز خبر نداشت که چه مصیبتی سرمون اومده...
نوزده سال گذشت... با تمام سختیها و شیرینیها و بغضها و تنهاییها و بالا و پایین رفتنها...
حالا بعد از نوزده سال، من نقش دختر بزرگی رو بازی میکنم که از مادر مسنش مراقبت میکنه... من با شباهت زیادی که به او دارم، نقش خودش رو بازی میکنم که دیگه نیست تا به مادر پیرش رسیدگی کنه...
امیدوارم هرجا که هست، روحش سرشار از آرامش باشه و دعای خیرش بدرقۀ جادۀ زندگیام...
اندکی صبر سحر نزدیک است...برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 104