صالحه

ساخت وبلاگ

چند روز دیگه یه سمینار نسبتاً مفصل به زبان فرانسه برای هم دوره‌ای هام باید بدم. اما پیغامای چند شب پیشت تو دنیای مجازی تلگرام، فکر و ذهنم رو زیاد به خودش مشغول کرده و تمرکز برای مطالعه ندارم.

ای کاش یه وقت دیگه پیدام کرده بودی صالحه... دقیقاً 15 سال از اون روزا میگذره... 15 سال... الآن تو یه دختر ناز و با نمک یه ساله داری و من این ور دنیا مشغول تحقیق و مطالعه‌ام.  

و عطیه؟...

می‌دونم که عطیه هم حتماً مشغول کاره ولی از پارسال که براش پیغام تبریک تولد فرستادم، ازش بی‌خبرم. نمی‌دونم تو این یه سال، اتفاق جدیدی تو زندگیش افتاده یا نه. به هر حال چند هفتۀ دیگه تولدشه و منتظر اون روزم تا باز باهاش ارتباط برقرار کنم.

پیغامات منو پرتاب کرد به اون سال‌ها که شاید بهترین سال‌های زندگی هر نوجوونیه، برای من اما اون سال‌ها مثل یه کابوس بود صالحه. گاهی فکر می‌کنم داشتن حافظۀ قوی خیلی اوقات خوب نیست و عذاب‌آوره. این چند روز چندین بار مکالمات چند شب پیشمون رو از اول تا آخر مرور کردم. بهم گفتی پشیمونی و ازم خواستی حلالت کنم. بهت گفتم حتماً حلال می‌کنم، اما دوست دارم بدونی که خیلی بهم سخت گذشت. ازم خواستی حسی که قدیما، اون زمان که دوستای خوبی برای هم بودیم رو به قلبم برگردونم. بهت گفتم اون حس دیگه هیچ وقت برنمی‌گرده صالحه...

صالحه... صالحه... صالحه... چندین سال طول کشید تا تونستم زخمی که برام درست کرده بودی رو ترمیم کنم. هر چند مثل اولش نشد، ولی همون سال‌های اول دانشگاه، آرامشی که ازم ربوده بودی رو با خوندن یه عالمه کتاب روانشناسی و ایمانم به خدا به خودم برگردوندم. راستشو بخوای همون سال‌ها خودم هم منتظر چنین روزی بودم که منو پیدا کنی و ازم حلالیت بخوای. همیشه فکر می‌کردم که اگه همچین روزی برسه، چه واکنشی باید نشون بدم؟ می‌دونستم که اگه ازم بخوای ببخشمت، حتماً می‌بخشم. در واقع همین بخشش بود که باعث شد، اون آرامش از دست رفته، برگرده به قلبم.

بهم گفتی خیلی دلت می‌خواد از نزدیک منو ببینی و بغلم کنی... گفتی دلت می‌خواد زمان به عقب برگرده. بهت گفتم ولی من دلم نمی‌خواد به اون روزها برگردم. اون روزها، برای تو که دوستای جدیدی پیدا کرده بودی و ارتباطت با عطیه رو قوی‌تر کرده بودی شاید روزهای خوبی بود. اما برای من صالحه اون روزها مثل یه کابوس بود. یادت میاد 15 سال پیش تو کلاستون چه تولدی برای عطیه گرفتی؟ براش یه کیک خریده بودی با 15 تا شمع کوچولو برای تولد 15 سالگی عطیه، کلی ظرف و چنگال یه بار مصرف آورده بودی، کادو خریدی. من اما هیچ سهمی تو اون خوشی‌ها نداشتم. کادویی که برای عطیه خریده بودم رو هم دور از چشم خودش و بقیه گذاشتم تو کلاسشون رو صندلیش. کادوش یه گلدون سبز رنگ بود که روش یه منظرۀ کوچیک نقاشی شده بود با یه شاخه گل رز که شب قبلش از گل‌فروشی خریده بودم. اون روز وقتی آخرین زنگ مدرسه خورد و هممون داشتیم آماده می‌شدیم تا از در حیاط پیش‌دانشگاهی‌ها خارج شیم، عطیه اومد سراغم و بدون اینکه تو چشمام نگاه کنه، بهم گفت از کادوت ممنونم. وقتی داشتم بهش می‌گفتم خواهش می‌کنم، تو رو دیدم که یه گوشۀ حیاط دست به سینه ایستاده بودی و به دیوار حیاط تکیه داده بودی و با اخم و عصبانیت به من نگاه می‌کردی. اون روزها همۀ وجودت رو کینه و نفرت پر کرده بود صالحه. اما چند شب پیش به من گفتی ازم متنفر نبودی. برای من اما باور این حرف خیلی سخته. آره صالحه، تو خیلی از من متنفر شده بودی و همین تنفر بود که باعث شد دو بار یه بار سال اول دبیرستان و یه بار سال دوم، تو حیاط مدرسه جلو همۀ بچه‌ها سرم داد کشیدی. نه، سرم داد نکشیدی، ببخشید که این لفظ رو استفاده می‌کنم اما سرم عربده کشیدی و من چقدر تو اون جو حیاط که همۀ بچه‌ها برگشته بودن و نگام می‌کردن، خجالت کشیدم و تحقیر شدم. تو شاخ و شونه کشیدن تک بودی صالحه. و من چه آدم ساده و خوش خیالی بودم وقتی سال قبلش، اون زمان که راهنمایی بودیم و معلم جغرافیمون، خانم سین بهم می‌گفت دوستی من و تو رو به صلاح نمی‌دونه، تو دلم بهش ‌خندیدم و مطمئن بودم هیچ چیز و هیچ کس این دوستی رو تهدید نمی‌کنه... آه صالحه... صالحه... صالحه... ای کاش حداقل همۀ اون سال‌ها که عذاب می‌کشیدم و از خودم می‌پرسیدم دلیل این همه عصبانیت و تنفرت از من چیه، جوابی برای سؤالم پیدا می‌کردم. تنها فکری که آرومم می‌کرد این بود که یه خدایی وجود داره که شاهد همه چیز بوده و هست.

از چند شب پیش که بهم گفتی خیلی دلت می‌خواد منو ببینی و بغلم کنی و ... شمارۀ همراهم رو ازم گرفتی، یکم نگران برگشتم به ایران هستم که باهام تماس بگیری و قرار بذاریم همو ببینیم. راستشو بخوای من هنوز مطمئن نیستم که بخوام ببینمت... شاید اگه عطیه هم باشه...، دلم راضی شه که بیام هر دوتون رو ببینم، اما هر کاری می‌کنم نمی‌تونم تصور کنم که وقتی بغلم می‌کنی، من هم مثل خودت تو رو بغل کنم. یعنی هر کار می‌کنم خودم رو راضی کنم، نمیشه. می‌دونی این که بهم می‌گی حس قدیم رو به قلبم برگردونم، مثل این می‌مونه که یه ظرف چینی رو بزنی خورد و پودرش کنی، بعد خورده‌ها رو بدی دست یه چینی‌بندزن و بهش بگی می‌خوام مثل اولش از آب در بیاریش! به نظرت باز هم میشه مثل اولش از آب در بیاد؟

آه صالحه... صالحه... صالحه... اگه بخوام از خاطرات و احساس‌های اون سال‌ها بگم، باید اندازۀ یه کتاب از دل پردردم بنویسم... چند شب پیش بهت گفتم، گذشت زمان نعمت بزرگیه. یه جور مرهمه واسه خیلی زخم‌ها. آره، سختی‌های زندگی میگذره، خوشی‌هاش هم. این وسط باید سعی کنیم جوری کنار هم زندگی کنیم، که وقتی یاد هم می‌افتیم، به جای اینکه غم و غصه تو دلمون رو بگیره، حس خوب و خاطرات خوش، ذهن و روحمون رو پر کنه. ای کاش به دخترت یاد بدی، همیشه با همه مهربون باشه و هیچ‌وقت از کسی کینه به دل نگیره، سعی کنه در کنار دیگران از زندگیش لذت ببره و به دوستاش هم کمک کنه تا از زندگیشون لذت ببرن. می‌بینی عمرمون چقدر سریع داره می‌گذره؟ زندگی کوتاه‌تر از اونیه که بخوایم با ناراحتی و کینه و غم و غصه بگذرونیمش...

اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : صالحه,صالحه بالانجليزي,صالحه الحميه,صالحه احبك,صالحة ازهري محمد علي,صالحه بالانقلش,صالحه حامديه مجرور,صالحه العسل,صالحه فايزيه,صالحه يا صلوح, نویسنده : forerunnera بازدید : 177 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 11:03